شرط بندی سیمرغ و حضرت سلیمان

افزوده شده به کوشش: نیلوفر ذوالفقاری

شهر یا استان یا منطقه: -

منبع یا راوی: گردآورنده: ل. پ. الول ساتن ویرایش: اولریش مارتسولف، آذر امیر حسینی نیتهامر، سید احمد وکیلیان

کتاب مرجع: فرهنگ افسانه های مردم ایران

صفحه: ۴۴۷-۴۵۰

موجود افسانه‌ای: سیمرغ

نام قهرمان: حضرت سلیمان

جنسیت قهرمان/قهرمانان: انسان

نام ضد قهرمان: سیمرغ

این باور عامیانه که: سرنوشت را نمی‌شود تغییر داد، یا آنچه مقدر شده به انجام می‌رسد، حتی اگر مرغی افسانه‌ای و قدرتمند چون سیمرغ، اراده به جلوگیری از آن کند و یا مانع بزرگ و دست‌نیافتنی‌ای چون کوه قاف، بر سر راه آن قرار گیرد، باز هم امر مقدر انجام می‌شود. نکته اینکه، معمولاً به سرانجام رسیدن تقدیر در این گونه روایات، به دست کسانی انجام می‌شود که می‌خواهند مانع آن شوند. بدین طریق هم قدرت تقدیر را عظیم نشان می‌دهند و هم توانایی و کارآمدی موانع را ضعیف. در این روایت، سیمرغ، خود، پسر را به محل دست ناپذیرفتنی دختر می‌رساند و خودش وسیله‌ای می‌شود در راه رسیدن دختر و پسر به یکدیگر، یعنی آنچه مقدر شده بوده است.دنبال کردن آهو در قصه‌ها معمولاً قهرمان را به راه و مکان‌هایی می‌کشاند که محبوب او در آنجاست. آهو هدایت‌گر یا تغییردهنده راه قهرمان قصه است. در این روایت نیز قهرمان با دنبال کردن آهو به مسیری دیگر افتاده و سرانجام راه به مکان دختر، که قسمت او است، می‌برد. 

روزی حضرت سلیمان با جانوران مشغول گفت و گو بود. سلیمان گفت: «اراده خداوند بر هر چه قرار بگیرد، همان می‌شود. پادشاه مغرب زمین به تازگی صاحب دختری شده، این دختر قسمت پسر پادشاه مشرق زمین است.» سیمرغ گفت: «من این قسمت را بهم می‌زنم و دختر را به یک دیو می‌دهم.» سلیمان گفت: «بهم بزن ببینم! اما اگر نتوانستی چه کارت کنم؟» سیمرغ گفت: «هر کاری خواستی با من بکن من راضی هستم.» سیمرغ رفت و دختر پادشاه مغرب زمین را با گهواره اش ربود و برد بالای کوه قاف. چند تا از دیوها را آورد تا عمارتی آنجا بسازند. یک بز شیرده هم آورد تا بچه از شیر او بخورد و بزرگ شود. یک بچه دیو هم گذاشت پهلوی دختر تا مواظبش باشد. این را اینجا بگذار، برویم سراغ مشرق زمین: پسر پادشاه مشرق زمین چهارده ساله بود. آمده بود به شکار. دنبال آهویی کرد و گم شد. دو ماه راه رفت تا به شهری رسید. از آنجا به پدرش نامه نوشت که برایش پول بفرستد. پول که به دستش رسید با خودش گفت: «بهتر است جهان را بگردم. بروم پیش پدرم چه کار کنم.» پسر، مدت دو سال رفت و رفت تا رسید به پای کوه قاف. توی غاری نشست تا خستگی در کند. یک روز پسر داشت شکارش را لب جو کباب می‌کرد که دختر از بالای عمارت او را دید. با خودش فکر کرد: «من که تا حالا چنین چیزی ندیده‌ام.» یک نگاه به خودش می‌کرد و یک نگاه به پسر. دید پسر مثل خودش است، مثل بقیه کسانی که آنجا هستند پشم ندارد. سنگی برداشت و پرت کرد سمت پسر. پسر سرش را بلند کرد و چشمش افتاد به دختر. یک دل نه، صد دل عاشق دختر شد. گفت: «ای نازنین، تو کجا اینجا کجا؟» پسر که نمی‌توانست از کوه بالا برود به دیدن دختر از پایین قانع بود. بعد از یک ماه، روزی دختر گفت: «فکری بکن تا بتوانیم پهلوی هم باشیم.» پسر گفت: «خودت را بینداز پایین، من می‌گیرمت.» دختر گفت: «سیمرغ، مادر من، مرا در هر جا باشم می‌بیند. می‌ترسم به تو صدمه‌ای بزند، باید فکر دیگری کرد.» پسر گفت: «من یک آهو را می‌کشم و توی پوست آن می‌روم. تو به سیمرغ بگو: آن آهو را برایم بیاور تا با آن بازی کنم.» پسر آهویی شکار کرد و پوستش را کند و رفت توی پوست. سیمرغ آمد پیش دختر دید ناراحت است. گفت: «چرا غمگین نشسته‌ای؟ همین روزها می‌خواهم شوهرت بدهم. دوست داری شوهرت از جنس پری باشد یا از جنس دیو؟» دختر گفت: «من که شوهر نمی‌خواهم. یکی دو روز است که آهویی برای خوردن آب به لب جو می‌آید. آن را برایم بیاور تا با آن بازی کنم.» سیمرغ رفت و پس گردن آهو را، که همان پسر بود، گرفت و آورد گذاشت جلوی دختر و خودش رفت. پسر از جلد آهو بیرون آمد و از دختر پرسید: «تو بالای کوه چه می‌کنی؟» دختر گفت: «از وقتی چشم باز کردم این سیمرغ را دیده‌ام و این دیوها را. سیمرغ می‌گوید که من دخترش هستم.» پسر گفت: «دروغ می‌گوید. اگر دختر سیمرغ هستی چرا پر نداری؟ تو از جنس آدمیزادی.» بعد از دو سه روز، پسر که سواد داشت، دختر را عقد کرد و شدند زن و شوهر. گذشت و گذشت. دختر یک پسر و یک دختر زایید. سیمرغ هم از هیچ چیز خبر نداشت. سیمرغ روزی به حضرت سلیمان گفت: «اگر اجازه بدهید، می‌خواهم دختر را شوهر بدهم.» سلیمان خندید و گفت: «او به قسمت خودش رسیده، حالا هم دو تا بچه دارد. به خدا قسم اگر دست به آنها بزنی، بال و پرت را می‌کشم.» سیمرغ رفت به عمارت، داخل که شد دید یک بچه بغل مادر و یک بچه بغل پدر است. دختر با دیدن سیمرغ رنگ و رویش پرید. سیمرغ که سفارش حضرت سلیمان را به یاد داشت، غضبش را فرو خورد و از پسر پرسید: «تو چطوری وارد اینجا شدی؟» پسر همه اتفاقات را تعریف کرد. سیمرغ آنها را برداشت و برد پیش حضرت سلیمان و گفت: «من نتوانستم قسمت را بهم بزنم. حالا هر کاری دوست داری با من بکن.» سلیمان گفت: «اینها را پیش پدر و مادرشان ببر که از دوریشان حال خرابی دارند.» سیمرغ آنها را برداشت و برد به مغرب زمین، پادشاه از دیدن دخترش خیلی خوشحال شد. پسر از آنجا نامه فرستاد برای پدرش و خبر داد که به زودی به آنجا می‌رسد. روزی که قرار بود پسر وارد شهر شود همه جا را آذین بستند و همه به استقبال آنها رفتند.

Previous
Previous

پادشاه و سه دخترش (1)

Next
Next

پادشاه ظالم که رعیت او را از سلطنت برکنار کرد